google فقط به خاطر فرشته ها | حجاب برتر
Find Me Here
05 اکتبر

فقط به خاطر فرشته ها

مجموعه: متن

خاطره ای از امر به معروف و نهی از منکر در فامیل و مهم تر از آن، بانوان به بانوان

Angels

زن دایی من تو خانواده ای بزرگ شده بود که به حجاب اعتقادی نداشتند؛ ایشون هم به تبع اعتقادی ندارند؛ اما فوق العاده دلش پاک، فوق العاده با خدا، فوق العاده اهل امام و ائمه یعنی گاهی توی دهه های عزاداری التماس می کنه که تو رو خدا هرجا میرید بگید منم بیام .بسیار خوش اخلاق، دلش بدون ذره ای کینه، بیزار از غیبت یعنی گاهی بعضی خانوم های محجبه ی فامیل که دارن غیبت می کنن یا بحثو عوض می کنه یا خودشو به یه کار دیگه ای سرگرم می کنه خودشم که اصلا و ابدا شروع کننده نبوده، خیلی هم فداکار…با منم خیلی صمیمی.

خلاصه که مدت ها تو فکر این بودم که یه کاری کنم، یه چیزی، یه حرفی. البته گاهی با ایما و اشاره متوجهش می کردم، گاهی طرف صحبتمو دختر اون یکی داییم می گرفتم و می دونستم اونم داره می شنوه و خلاصه از این جور کارا؛ ولی مستقیم نه! البته خیلی مراعات ما رو می کنه ها ،مثلا جلو بابام و بقیه خیلی خوبه با اینکه اعتقادی نداره و یا اینکه عروسی جایی میریم تا زمزمه ی اینکه داماد می خواد بیاد میشه خودش زودتر از ما روسری و مانتو شو می پوشه و …

تا اینکه تولد حضرت معصومه یه مولودی زنونه دعوت شدیم که با حفظ سمت، جشن تولد هم بود! وقتی رسیدیم زن داییم زودتر اومده بود. دیدم یه جوراب شلواری طرح دار از اینایی که یه تیکه هاش کلفت تره و یه تیکه هاش نازک تر پوشیده.تمام مدت تو این فکر بودم که نکنه این جوری اومده باشه! بعد می گفتم نه بابا، قسمت نازکش خیلی نازکه و نه و از این حرفها.

مهمونی تموم شد و شال و کلاه کردیم که بریم دیدم آره، با این اومده!! تو گیر و دار بگم نگم های همیشگی بودم که توی راه پله طوری که کسی نشنوه گفتم زن دایی !!!! شلوار نپوشیدی !!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یکهو انگار که یه تلنگری بهش خورده باشه جا خورد، زانوهاشو خم کرد که قدش آب بره و مانتوش قسمت بیشتری از پاشو بپوشونه و هی جلوی مانتوشو جمع جور می کرد. یه جوری انگار خجالت کشید. گفت آآآآآآآخه تا در ماشین کسی که منو نمی بینه، آآآآآآآخه شبه، تاریکه، خب ب ب ب… فقط با یه لبخند گفتم: داشتید میومدید که روشن بود…به در رسیده بودیم، رفتم که ماچ خداحافظی بکنم عقب عقبکی رفت، گفت: می ترسم ازت، دعوام کردی!

گذشت تا یه شب که عروسی دعوت بودیم. یه دونه از این کفشایی بند دار پوشیده بود. آخرای شام بود و کم کم زمزمه ی آماده شدن و رفتن ، من اصلا حواسم نبود که یکهو خودش بهم گفت: تو رو خدا غر نزنیا، به خدا حوصله ی اینکه این بندا رو باز کنمو بپوشم و دوباره ببندم ندارم، مانتوم که خیلی کوتاه نیست.

تازه فهمیدم داره راجع به چی حرف میزنه، با یه لبخند خاص نگاهش کردم و گفتم: آره خیلی سخته ولی به ازای هر ثانیه که داری این سختی رو می کشی فرشته ها واست چیزای خوب می نویسن. یه ثانیه مکث کرد و بعد با یه حالتی زیر لب با ناراحتی گفت: فرشته ها که کاری به کار من ندارن… منم آروم گفتم: نه، اصلا این جور نیست.

بعدش بلند شدم و رفتم تو رختکن که چادرمو سرم کنم. وقتی برگشتم بازم اصلا حواسم نبود که زن داییم چی کار کرده چون اون جوری که اون گفت حوصله ندارم قریب به یقین می دونستم که پاش نمی کنه، که یکهو زن داییم پاشو با یه افتخار خاصی آورد جلو و نشونم داد و گفت: ببین فقط به خاطر فرشته ها !!!

بال در آورده بودم !!!!

[tabs active=”3″][tabs] [tab title=”منبع”] جنبش دانشجویی حیا [/tab] [/tabs]

افزودن ديدگاه