وقتی توی فیس بوک میرم، به نظرم میاد که الان رضاخان باید بیاد و دست فیس بوک رو ببوسه!
مدرسهی ما یه مدرسه مذهبی بود. چادر اجباری بودنش به کنار؛ مسائل اعتقادی خیلی پررنگ و با اهمیت بودن.سخت گیریها به مراتب از مدارس دیگه بیشتر بود. و بچهها اکثرا از خانوادههای معتقد و مذهبی بودن. می گم “اکثرا” چون بودن کسایی که به نظر من هیچ ربطی به این محیط نداشتن و تو حال و هوای دیگهای به سر میبردن.
سال اول دبیرستان، یکی از دوستام برای جشن تولدش دعوتم کرد. هم من، و هم چند تا دیگه از بچه ها رو. اولش همه چیز خیلی معمولی و قابل هضم بود. – البته اگر آرایش تند مامانش رو در نظر نگیریم! – اما بعد یه گروه سه نفره وارد مهمونی شدن که هیچ جوره به تن این مجلس سنجاق نمیشدن! سن و سالشون از ما بیشتر بود و قیافههای عجیب با تیپ پسرونه داشتن. یکم که گذشت نور رو کم کردن و یه آهنگ تند گذاشتن و این سه تا شروع کردن رقص بریک زدن!! راسش من هیچوقت قیافهی خودم و دوستم رو یادم نمیره! هیچ کدوممون به عمرمون همچین چیزی ندیده بودیم. نه فقط به خاطر اینکه از خانوادههای مذهبی و ساده بودیم. این چیزی که تعریف میکنم مربوط به سال ۷۹ ه! و اون زمان همچین کارهایی چندان باب نبود. خلاصه تا من و دوستم بیایم به این حرکات عجیب و غریب عادت کنیم، سقلمهای رفت تو پهلوی من که “اونجا رو!” و اونجا بود که من برای اولین بار زنی رو دیدم که سیگار میکشید! بله. مادر دوستم که صاحبخونه بود! دیگه داشتم کلافه میشدم. تمام معادلاتم به هم ریخته بود. برای منی که هیچوقت محیطی متفاوت از محیط مذهبی خانوادهی خودمون و فامیلهامون و دوستان هم تیپ خودم ندیده بودم، اتفاقات اون شب خیلی سنگین و غیر قابل هضم بود. اما قضیه وقتی بدتر شد که پدر و برادر بزرگتر این دوستمون خواستن به قولی از وسط مهمونی رد شن که برن توی اتاقاشون! تا ما بیایم پچ پج کنیم که چی شد و کی میاد و از کجا میره، گفتن “نمیخواد بلند شین. اینا اینور رو نگاه نمیکنن!” و به محض ادای این جمله دو تا مرد گنده از در اومدن تو! یکی دو قدم اول رو هم صاف به سمت اتاقها برداشتن اما یوهو اون وسطا یکی از مهمونا که لابد از فامیلهاشون بود گفت سلام آقا فلانی! هیچی دیگه. باباهه اون وسط برگشت به سمت صدا و همزمان من و دوستام هرکدوم پریدیم پشت یه مبل و صندلی و خلاصه اوضاعی شد دیدنی!
راسش من هنوزم بعد از ۱۳ سال به مامانم نگفتم اون شب چه اتفاقاتی افتاد. اما اون جریان باعث شد چشم من به زاویهای از دنیا باز بشه که قبلا هیچ ایدهای دربارهش نداشتم. فهمیدم همهی عالم مثل هم نیستن و توی همهی خونهها شرایط مثل شرایط خونهی ما نیست. اما هنوز هم نتونستم جواب یه سوال رو بفهمم… “وقتی خودتون و خانوادهتون مذهبی نیستین، چرا بچههاتون رو توی مدارس مذهبی ثبت نام میکنید؟” من همیشه دلم واسه اینجور بچهها سوخته. بچههایی که توی بزرگسالی دچار تضاد میشن. که یا انقدر از دین زده میشن که یک کلمه نمیشه باهاشون حرف زد. یا انقدر با خودشون درگیر میشن که تکلیفشون رو نمیتونن با خودشون، ظاهرشون، درونشون و وجدانشون معلوم کنن.
توی فیس بوک که میرم، دوستهام رو میبینم که عکسهای سرِ بازشون رو یکی بعد از دیگری منتشر میکنن و هیچ شباهتی به دختر بچههای سیزده چهارده سالهای ندارن که کنار هم و توی یه صف برای خوندن زیارت عاشورا میشستیم. که چادرهای سادهی مشکی داشتیم و از دور همه مثل هم بودیم. بچه مذهبیها هنوزم مذهبی موندهن. حتی اگر چادرشون رو برداشتن حجابشون کامله. ولی اونایی که از اول با بقیه فرق داشتن، الآنشم یه شکل دیگهن. مثل همون دوستی که توی جشن تولدش فهمیدم با من خیلی فرق داره و توی فیس بوک که ادم کرد نشناختمش، بس که شبیه همهی دختر های امروزی بود.
[tabs][tab title=”منبع”]لینک زن[/tab] [/tabs]
ژانویه 7, 2014 در 6:47 ب.ظ
سلام و درود؛
دوست عزیز این مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
http://www.ammarname.ir/node/27640
ما را از بروزرسانی خود آگاه
و با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
موفق و پیروز باشید .
http://ammarname.ir — info@ammarname.ir
یا علی
آوریل 23, 2014 در 8:20 ق.ظ
لایک داری داداش.موفق باشی
آوریل 23, 2014 در 2:23 ب.ظ
سلامت باشی و موفق!
آگوست 21, 2014 در 11:59 ق.ظ
سایتتون عالیهههه
به دوستامم معرفی کردم
و من الله توفیق
آگوست 21, 2014 در 11:23 ب.ظ
ممنونم
شما هم موفق باشید
آگوست 27, 2014 در 1:45 ب.ظ
اه اه اه خدا رو شکر که دیگه مدارس اینطوری نیست ترجیح میدم مدرسه نرم تا بخوام ریارت عاشورا گوش بدم حرص بخورم . برو بابا با اون سایتت
آگوست 27, 2014 در 5:01 ب.ظ
سلام.
این وقایع می توانند نوستالژی خوبی باشند.
فوریه 23, 2015 در 8:22 ق.ظ
منم دو سال به خاطر اینکه خونمون رو میخواستیم درست کنیم اومدیم پایین شهر خونه داشتیم.منو بابام یه مدرسه مذهبی ثبت نام کرد شما نمیدونید اینا با ما چکار کردن.
چادر که اجبار نبود ولی باید هد یا کش مقنعه داشتی,منم هیچ وقت نمیزدم و هرروز توی دفتر برام نخ و کش میدادن میگفتن بدوز:-)
حالا مراسم اجباری و نماز اجباری و … بماند.
الان تبدیل به دبیرستان شده بعد ۵ سال.خدا اخر و عاقبت شون رو به خیر کنه.
واااااییی الان ۱۰۰ میلیون بدن پامو اونجا نمیزارم.چندش ها
مارس 9, 2015 در 1:06 ب.ظ
افتضاحه facebook .
ادم باورش نمیشه دختران و پسران ایرانی اینقدر بی حیا باشند که یه ذره شرم هم ندارند.
ادم وقتی درصد فساد رو در جامعه اسلام میبینه تنش یخ میکنه