تا جایی که یادم هست به زور چادری شدم! خیلی خیلی به زور…!
خاطرم هست از اول ابتدایی با خواهرم مدرسه که میرفتیم، او از من بزرگتر بود و چادر سر میکرد و من همیشه حسرتش را میخوردم. از تابستان سال دوم شروع کردم خواهش و تمنا که من هم چادر میخواهم. اما چون از نظر مادرم هنوز خیلی کوچک بودم و توانایی جمع و جور کردن چادر را نداشتم مدام وعده میدادند که باشد برای بعد از سن تکلیف!
مدرسهها باز شد و علی رغم تمام تلاشهایم خبری از چادر نشد!
یک شب عمه و دختر عمهام به خانه مان آمده بودند، دختر عمهام چادر نو خریده بود. همانجا سر کرد و چادر قدیمیش در خانهی ما جا ماند!
آن شب فکری به ذهنم رسید. میدانستم پدر و مادرم حساس هستند که از وسایل دیگران بی اجازه استفاده نکنم. من هم با علم به این حساسیت، صبح چادر را بدون اجازه برداشتم و با خواهرم باهم رفتیم. بیرون از خانه چادر را سر کردم. خوب یادم هست وقتی کنار خواهرم با چادر راه میرفتم چنان احساس بزرگی میکردم که حقیقتا متصور بودم روی ابرها راه میروم!
تا اینجا نصف نقشهام عملی شده بود.
…
هنگام برگشت، با چادر وارد خانه شدم. پایم را محکم زمین گذاشتم و گفتم تا وقتی برایم چادر تهیه نکنید با این چادر خواهم رفت!
و از فردای آن روز تا به حال رسما چادری شدم. با چادر خودم!
منبع: وبگاه لینک زن