google اولش زورکی بود... | حجاب برتر
Find Me Here
09 آوریل

اولش زورکی بود…

مجموعه: متن

من کلاس چهارم بودم و هنوز چادر سر نمی کردم و خانم مدیر، این را می دانست .

حجاب زورکی
یک روز خانم معلّم به ما گفت:قرار است برای اردو به حرم حضرت معصومه«س»برویم و ایشان به من تاکید کردند که با چادر به مدرسه بیایم. من هم چیزی نگفتم و به کار خودم ادامه دادم. چند دقیقه بعد خانم مدیر من را صدا کرد تابه دفتر بروم. در دفتر چندتایی از معلّمان بودند؛خانم مدیر روی صندلی اوّلی نشست و شروع به صحبت کردن کرد، که چرا چادر سر نمی کنی و…

خلاصه آن روز من ازدست خانم مدیر ناراحت شدم و وقتی به خانه آمدم از لجوجی بسیارم به مادر و پدرم گفتم :من فردا به مدرسه نمی روم. بعد از کلی صحبت کردن با پدر ومادرم تصمیم بر این شد که من فردا نه به مدرسه بروم و نه به اردو .

فردای آن روز مادرم به مدرسه تلفن کرد و گفت :محدثه امروز به مدرسه نمی آید.۱روزبعد به مدرسه رفتم وخانم معلّم رادیدم که سرکلاس است ودارد تمرین های روز قبل رابا بچه ها حل می کنند.من خیلی سریع خودم را برای درس ریاضی آماده کردم ولی باصحنه ای عجیب روبه رو شدم و متوجّه شدم روزی که غایب کرده بودم خانم معلّم یکی از مهم ترین درس ریاضی رابه بچه ها آموخته است؛ومن هنوز آن درس را یاد نگرفته ام.
بگذریم بالاخره با اصرار خانم مدیر و مادر و پدرم من چادری شدم ولی با اینکه آن روز و آن سال من هیچ میلی به چادر نداشتم امّا حال که بزرگتر شده ام مثل آن موقع نیست که هیچ میلی به چادرنداشته باشم.

معلم محدثه: از محدثه جان پرسیدم با توجه به نوشته ی خودت در انشات چطور شد تغییر کردی و الان میل به چادر داری؟

گفت: اوایل که چادر سر میکردم مثلا کلاس سوم چهارم چادر نمازم بود بعد دیدم که تو اردو بچه ها چادر مشکی سر میکنن و خانواده ام هم برام چادر مشکی خریدن و به تدریج با سر کردن چادر مشکی دیدم که احساس آرامش دارم

ازش پرسیدم این حس از روی توضیحات دیگران و یا مطالعه بوجود اومد؟

گفت: نه ، آرامش رو واقعا حس کردم

[tabs][tab title=”منبع”]وبلاگ من و چادرم، خاطره ها [/tab][/tabs]

افزودن ديدگاه