google قلب من آرام نگرفت... | حجاب برتر
Find Me Here
22 ژوئن

قلب من آرام نگرفت…

مجموعه: متن

ضربان قلب نامرتب شده بود. مامانم دوان دوان به اتاق پرستاری رفت و برگشت. آن ها سریعا آمدند…

قلب من آرام نگرفت

من زهرا کریمی بیست و دو ساله در خانواده پنج نفره هستم. دیروز که با مامان به ملاقات مادر بزرگ در بیمارستان امام خمینی (ره) رفته بودیم یک ربع ساعتی بود که از پشت شیشه به مادربزرگ نگاه می کردیم. به گفته ی پرستار نیم ساعتی بود که خواب رفته. متوجه شدیم صدای دستگاه های ICU تغییر کرده و ضربان قلب نامرتب شده بود. مامانم دوان دوان به اتاق پرستاری رفت و برگشت. آن ها سریعا آمدند. مامانم خواست وارد شود که اجازه ندادند. مامان زیر لب حضرت زهرا (س) را صدا می زد. آنجا بود، به یاد روضه ی هیأتی که چند سال پیش رفته بودم افتاد.

« وقتی که آن فرد ملعون با لگد به درب خانه زد. حضرت مجروح شدند و با چادر به روی زمین افتادند و خیلی به ایشان سخت گذشت.» بعد از این خاطره به یاد دختر محجبه ی هم کلاسی ام در دانشگاه افتادم که در مورد حجابم به من تذکر داده بود. من با صدای بلند به او گفتم به تو ربطی ندارد، دارندگی و برازندگی. حسادت می کنی؟! پیش خودم فکر کردم: او یک جمله به من گفت من یک خروار به او جواب دادم. دلم برایش سوخت! من غرق در این افکار بودم که متوجه شدم مادرم اشک ریزان خداوند را به حضرت زهرا قسم می ده.

مات و مبهوت ایستاده بودم از این تهاجم افکار که نمی تونستم رابطه بین توسل مامانم و خاطره ام از هیأت و برخورد من با آن دختر را درک کنم کاملاً گیج شده بودم. در همین حال بود که متوجه شدم که مامانم صدا می زنه ببین … ببین … دست مادربزرگ تکان می خوره ببین … من به خودم آمدم گفتم آره آره تکان می خوره. کم کم پلک مادر بزرگ هم تکان خورد و زیر لب صحبتی می کرد که خیلی مفهوم نبود. وقت ملاقات تموم شده بود و باید دیگه بیرون می رفتیم. مسیر بیمارستان تا خانه شلوغ بود و تا آمدیم به خانه برسیم صدای اذان از مسجد پخش می شد. حال عجیبی داشتم دائم خاطرات آن روز را در ذهنم دوره می کردم.

احساس کردم که ناخود آگاه به مادرم گفتم «مامان بریم مسجد» مامان با لبخندی ملایم رو کرد و گفت بریم دخترم. بعد از وضو همین که به مسجد وارد شدیم، احساس سبکی می کردم. از آن افکار پریشان آزاد شده بودم. چادر سفیدی از مسجد به سر کردم. نماز در حال شروع شدن بود. کنار مامان ایستادم. چه بگویم از نمازی که خواندم. اصلاً توصیف شدنی نبود. قبلا که نماز می خواندم چنین حالتی برایم پیش نمی آمد. این حالت برایم منحصر به فرد بود. نماز که تمام شد به خانه برگشتیم. ….

اولش اجباری بود

صبح شده بود و وقت رفتن به دانشگاه جلوی آینه که ایستادم میلی به دست بردن به لوازم آرایش نداشتم. نمی دانم چرا؟ ولی دستم به برداشتن نمی رفت. آن روز با ظاهری ساده به دانشگاه رفتم اولین کسی که دیدم همان دختری بود که با او بد برخورد کرده بودم سرم را پایین انداختم و وانمود کردم که او را ندیده ام. اما زیر چشم دیدم که به من نزدیک شد. با سلامی گرم و احوال پرسی گرم تر پذیرای من شد. این رفتار را اصلاً از او انتظار نداشتم. کمی تا شروع شدن کلاس با من صحبت کرد. با صحبت های او احساس دگرگونی در خود می کردم که توصیف نشدنی بود.

چند روزی می گذشت و رابطه ی من با او بیشتر و بیشتر می شد. دیگر میلی به پوشیدن لباس های قبلیم نداشتم. از آن دختر فاطمه که دیگر دوست صمیمیم شده بود خواستم به خرید لباس هایی جدید برویم او با کمال میل قبول کرد. با پوشیدن آن لباس ها بود که معنای عفت و حجب و حیا را که مکرر می شنیدم، احساس کردم. این احساس را با هیچ حس دیگری حاضر نبودم عوض کنم

نوشته محمد رحیمی (نویسنده اختصاصی حجاب برتر)

افزودن ديدگاه